(اِفا. اِمر.)
۱- شناگر.
۲- غواص.
(حامص.)۱ – شناگری.
۲- غواصی.
(بَ تَ) (مص ل.) فرق داشتن هدف باطنی با اعمال ظاهری.
(بِ بَ تِ) (اِمر.)
۱- شیشه، آبگینه، بلور.
۲- ژاله، شبنم.
۳- تگرگ، یخ.
(بِ بَ) [ فا – ع. ] (اِمر.) آب حیات.
(بَ) (ص. اِمر.)
۱- سَّد.
۲- کسی که ماست و پنیر و مانند آن را درست میکند.
۳- کسی که تَرَک ظروف شکسته را میگرفت.
(بَ)(حامص. اِ.)۱ – بستن مسیر آب.
۲- عایق کردن جایی یا چیزی در برابر نم و رطوبت.
۳- تنظیم شدن موتور ماشین یا هر دستگاه دیگری.
۴- ریختن آب در سماور، آب پاش و غیره.
(بَ) (اِمر.) پولی که در ازای آب دهند، حق الشرب.
(اِمر.)
۱- فشار آب، نیروی آب.
۲- پیشاب، ادرار.
(تَ) (مص ل.) ادرار کردن، شاشیدن.
(بِ تَ) (اِمر.) (کن.)
۱- شراب.
۲- (کن.) عرق.
(تَ) (حامص.) شنا، غوطه خوردن در آب.
(جَ) [ فا – ع. ] (اِمر.) جزر.
(~ِ جُ) (اِمر.) نوشابه الکلی ضعیف که از مالتوز و مخمر آب جو تهیه شود، ماءالشعیر، شراب جو، فوگان، فقاع.
(بِ جِ) (اِمر.) کنایه از: خون، خونابه (طبق طب قدیم، جگر مرکز خون است).
(بِ حَ رَ) [ فا – ع. ] (اِمر.) اشک، سرشک.
(حُ) (ص نسب.) کسی که آب حوضها را کشیده و آنها را تمیز میکرد.
(بِ حَ) [ فا – ع. ] (اِمر.)
۱- آب زندگانی ؛ گویند چشمهای است در ظلمت که هر از آن بنوشد عمر جاودان پیدا میکند، اسکندر و خضر به دنبال آن رفتند، خضر از آن آب نوشید و عمر جاودان …
(~ ِ حَ یا حِ)(اِمر.) نک آب حیات.
(بِ خُ) (اِمر.) شیشه، آبگینه، بلور.
© تمام حقوق برای کاری راش محفوظ است. طراحی و اجرا توسط راشافراز.