(کُ شُ تِ یا کَ شَ تَ) (ص مف.)
۱- پریشان، پراکنده.
۲- پژمرده، افسرده.
(کِ) (اِمر.) = کشت مان: زمین زراعت شده.
(کِ مِ) (اِ.) دانههای خشک شده میوه انگور.
(کَ شَ یا ش) (ص.) گشن، پُر، انبوه، فراوان.
(کَ شَ) (اِ.) خطی را که به جهت علامت بطلان بر نوشته کشند.
(کِ) (اِ.) جعبه روباز جاسازی شده در داخل یک قفسه، کمد، یا میز که بتوان آن را بر روی تکیه گاهش به جلو و عقب برد و باز و بسته کرد.
(کِ وَ) (اِ.) مملکت.
(ی) (~. خُ) (اِمر.) پادشاه.
(کَ شْ) (اِ.)
۱- تَه مانده ماست یا دوغ که پس از جوشاندن خشک کنند.
۲- مجازاً: هیچ، پوچ. ؛ ~ ِ خود را سابیدن سرش به کار خودش بودن.
(~ دِ) (اِمر.) خوراکی ایرانی که بادنجان کباب شده یا سرخ کرده را با پیاز و گاه گوشت چرخ کرده یا قیمه میپزند و در آن نعنا و کشک و گردو میریزند.
(کَ) (اِمر.) کشک با آب سابیده که نان در آن ترید کنند و خورند. کشکاو و کشکو نیز گفته شود.
(کَ کَ رَ) (اِ.) پرندهای است از راسته سبکبالان جزو دسته دندانی نوکان از تیره کلاغها که در اکثر نقاط کره زمین یافت میشود. کشکرک دمی دراز دارد. رنگ پرهایش سیاه و سفید است. پرندهای چابک و موذی و مزور …
(کَ کَ لَ) (اِ.) چارُق، پای افزار.
(کَ) (اِ.) ظرفی ساخته شده از پوست میوهای شبیه نارگیل یا فلز و سفال که درویشان آن را با زنجیری به شانه بیآویزند.
(کَ) (ص نسب.) کنایه از: بی پایه، بی اساس، خیالی.
(کَ)
۱- (ص نسب.) منسوب به کشک.
۲- (اِمر.) نان جو، کشکینه.
۳- نانی که از آرد باقلا و نخود و گندم و جو درهم آمیخته پزند.
(کَ ش) (حامص.)۱ – خوشی، تندرستی.
۲- خودستایی، غرور.
(کَ دَ) [ په. ]
۱- (مص م.) امتداد د ادن.
۲- به سوی خود آوردن.
۳- بردن، حمل کردن.
۴- تحمُل کردن، رنج بردن.
۵- منجر شدن.
۶- جذب کردن.
۷- وزن کردن.
۸- نقاشی کردن.
۹- نوشیدن.
۱۰ – بیرون آوردن.
۱۱ – …
(کَ دَ یا دِ)
۱- (ص مف.) امتداد داده، ممتد.
۲- به سوی خود آورده.
۳- جذب کرده، مجذوب.
۴- تحمل کرده.
۵- برده، حمل کرده.
۶- حرکت داده.
۷- رسم کرده، خط کشیده.
۸- نقاشی کرده.
۹- سنجیده.
۱۰ – نوشیده.
۱۱ – برآورده.
۱۲ – ریخته در …
(کِ) (اِ.) روحانی مسیحی، کسی که مقامش بالاتر از شمّاس و پایین تر از اسقف است.
© تمام حقوق برای کاری راش محفوظ است. طراحی و اجرا توسط راشافراز.